آروین زرنگ من
سلام آروین مامان. امروز می خوام برات خاطره اون روزی رو بنویسم که ماشینمون مشکلی براش پیش اومده بود و بابایی ماشین رو برده بود نمایندگی. به همین دلیل آقاجون ماشینش رو به ما داد. وقتی اومده بودیم دنبالت و همراه تو سوار ماشین شدم بیش تر از این که از دیدن بابایی خوشحال بشی ، تعجب کرده بودی که ماشین بابایی عوض شده. همه جای ماشین رو از فرمون و کلاچ گرفته تا ترمز دستی و بقیه اجزای اون رو با دقت نگاه می کردی و این برامون خیلی جالب بود چون ماشین آقا جون برات تازگی نداشت و خیلی وقت ها صبح ها با مامان جون اینا با همین ماشین رفتین بیرون. به بابایی گفتم همینه که تو هنوز نمی تونی صحبت کنی وگرنه حتماً وقتی م...